از اون سال ها 15 سال میگذره . معصومم توی یه روز تابستون که برای من از همه زمستونا سرد تر بود پا روی همه بچه گیمون گذاشت ؛ چشمای درشتشو روی همه این خاطرات بست و رفت . نمیدونم واقعآ فراموش کرد یا نتونست اشکای جمع شده تو چشمای سبزمو زمانی که بله رو به تکیه گاه زندگیش گفت نبینه .
چه هلهله ای بود اون شب .. چقدر همه شاد بودن .. خدا من چی کار می کردم اونجا ؟
خیلی سخت بود ببینمو حرفی نزنم . خیلی سخت بود پا روی تمام رویا هام بذارم ولی گذاشتم .........