یادم هست اولین بار که عاشق شدم هنوز معنی آن را نمی دانستم ؛ درست مثل الان !! مادر بزرگ روی صندلی چوبین نشسته بود و در همان حال که با معشوق شیرین زبانم صحبت میکرد با سوزن بی رحم شاید " حسادتی کور " پلک هایم را می دوخت . تار نا مرئی پینه دستان مادر بزرگ دوام نداشت چرا که طاقت نداشتم بوی معشوق معصومم را استشمام کرده و او را نبینم . این بود که خنجرهای سیاه کاشته شده در پلک چشمان سبزم - مژه هایم را میگویم - بند بی معنی " دوست نداشته باش " را گشودند ؛ امتداد نگاه هایمان را به هم رساندیم ؛ دستانش را طلب کردم ؛ متین و خوشحال دستان کوچکش را تا روی دستانم بالا آورد و تجدید پیمان عشق کردیم . صورتش گل کرده بود مثل .... شاید مثل خودش ؛ شاید هم مثل آتش درونم که مادرم میگوید " در قلب همه روشن است و مثل یک نقاش خون را قرمز رنگ میکند " من که ندیده ام ؛ حالا همین که مادرم میگوید کافی است ! البته یک بار از مادرم پرسیدم ؛ " مادر ؛ مگر خون چه رنگی هست که اونو قرمز میکنند ؟ " مادرم اخمی کرد و بعد خندید و رفت ؛ خوب شد که آن وقت معصومم آنجا نبود وگرنه از خجالت آبرویم میرفت .
چی میگفتم که حرف به اینجاها کشید ؟؟ .....
یادم آمد ؛ دست معصوم را گرفتم ؛ حالا با شتاب پناهگاهی می جستیم . زیر میز بهترین جا بود ؛ تاریک و ساکت و آرام ...معصوم آنقدر کوچک بود که بدون اینکه پاشنه پاهایش را بلند کند نمی توانست روی میز را ببیند ؛....
من حتی دستم به تاقچه اتاق مادر بزرگ می رسید ؛ همیشه یواشکی شکلات بر میداشتم و با معصوم زیر میز شکلات ها را می خوردیم و می خندیدیم . بماند که فردا به مادر بزرگ میگفتم که شکلات برداشت ام !!!
تا اینکه یک روز که مادر بزرگ شکلات ها را قایم کرده بود و دیگر شکلات نداشتیم زیر میز معصوم از من پرسید ؛ " حالا چی کار کنیم ؟ "
گفتم : " زندگی "
کنجکاوانه پرسید ؛ " یعنی چه کار ؟ "
با شرم سرم را پایین انداختم و جوابی نداشتم !
از آن وقت دیگر زیر میز نرفتیم و قایمکی شکلات نخوردیم .....