سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که پوشش شرم گزیند کس عیب او نبیند . [نهج البلاغه]
سبزترین چشم زمین
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 3528
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
سبزترین چشم زمین
مرتضی
حرف زیاد نمی زنم ولی دلم خیلی پره

........... لوگوی خودم ...........
سبزترین چشم زمین
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • سهراب بیا

  • نویسنده : مرتضی:: 85/5/19:: 10:11 صبح

    سلام .
    گل را آب ندهیم ! گل خشک قشنگ تر است . نه ! ببخشید دوباره شروع می کنم .
    سلام .
    آب را گل نکنیم ؛ در فرودست انگار کفتری می خورد آب ؛ آب را گل نکنیم !
    شاید این آب روان میرود پای سپیداری ؛
     تا فرو شوید اندوه دلی !
    دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب .
    زن زیبایی آمد لب رود آب را گل نکنیم ؛ روی زیبا دو برابر شده است !
    مردم بالا دست چه صفایی دارند ؛ مردمان سر رود آب را میفهمند ؛
    گل نکردندش ما نیز آب را گل نکنیم !....
    سلامی گل آلود بر تو تا بدانی که آب را گل کرده اند و زیبایی ها به تمامی محو و زشت شده است !
    سلامی اشک آلود بر تو باد تا بدانی آب انار بر چشمم جاری نیست ؛ اشک خون غلطیده در چشم چمنزاری ما !
    سلامی خواب آلود بر تو باد تا بدانی هنوز چشمانم را نگشوده بودم که در خوابی دیگر لغزیدم !

    عزیزکم آب را گل کرده اند ؛ زیبایی را نابود ساخته اند ؛ مرداب ساعت ؛ یخ بستن لنگر تفکر ما را با چشمان خمار و خواب آلوده دیده است ....
    نه ! آب راگل نکرده اند ؛ خیلی هم صاف است . اینجا در آب زهر ریخته اند !
    کبوتری که در فرودست آب مینوشد ؛ چهره ی آینده ی را می بیند که مورچه ها بر صورتش حکم فرمایی میکنند !
    مردم بالا دست دزد آب زلال را دیدند و لب بر هم دوختند ؛ مردم بالا دست خودشان زهر می سازند ؛ نه برای مردم فرو دست ؛ کع برای مار های سیاه و موش های کور !!
    زهر را به دزد فروختند و دانستند که آب را زهر الود میکند ؛ زبان در کام کشیدند و چشم ها را به پرده بی تفاوتی پوشاند ند تا مبادا زهر هایشان بفروش نرسد ! تا مبادا اقتصادشان پای سفره درویش بماند !
    تا مبادا اب و نان خشک را تجربه کنند !....


                         فهمیدن عشق را چه مشکل کرده اند                       ما را ز درون خویش غافل کرده اند
                         انگار کسی به فکر ماهی ها نیست                         سهراب بیا که آب را گل کرده اند


    نظرات شما ()

  • رویای نا تمام من

  • نویسنده : مرتضی:: 85/5/18:: 11:50 صبح


    از اون سال ها 15 سال میگذره . معصومم توی یه روز تابستون که برای من از همه زمستونا سرد تر بود پا روی همه بچه گیمون گذاشت ؛ چشمای درشتشو روی همه این خاطرات بست و رفت . نمیدونم واقعآ  فراموش کرد یا نتونست اشکای جمع شده تو چشمای سبزمو  زمانی که بله رو به تکیه گاه زندگیش  گفت نبینه .

     چه هلهله ای بود اون شب .. چقدر همه شاد بودن .. خدا من چی کار می کردم اونجا ؟

    خیلی سخت بود ببینمو حرفی نزنم . خیلی سخت بود پا روی تمام رویا هام بذارم ولی گذاشتم .........

     


    نظرات شما ()

  • می خواستم

  • نویسنده : مرتضی:: 85/5/18:: 11:37 صبح

    یادم هست اولین بار که عاشق شدم هنوز معنی آن را نمی دانستم ؛ درست مثل الان !! مادر بزرگ روی صندلی چوبین نشسته بود و در همان حال که با معشوق شیرین زبانم صحبت میکرد با سوزن بی رحم شاید " حسادتی کور " پلک هایم را می دوخت . تار نا مرئی پینه دستان مادر بزرگ دوام نداشت چرا که طاقت نداشتم بوی معشوق معصومم را استشمام کرده و او را نبینم . این بود که خنجرهای سیاه کاشته شده در پلک چشمان سبزم - مژه هایم را میگویم - بند بی معنی " دوست نداشته باش " را گشودند ؛ امتداد نگاه هایمان را به هم رساندیم ؛ دستانش را طلب کردم ؛ متین و خوشحال دستان کوچکش را تا روی دستانم بالا آورد و تجدید پیمان عشق کردیم . صورتش گل کرده بود مثل .... شاید مثل خودش ؛ شاید هم مثل آتش درونم که مادرم میگوید " در قلب همه روشن است و مثل یک نقاش خون را قرمز رنگ میکند " من که ندیده ام ؛ حالا همین که مادرم میگوید کافی است ! البته یک بار از مادرم پرسیدم ؛ " مادر ؛ مگر خون چه رنگی هست که اونو قرمز میکنند ؟ " مادرم اخمی کرد و بعد خندید و رفت ؛ خوب شد که آن وقت معصومم آنجا نبود وگرنه از خجالت آبرویم میرفت .
    چی میگفتم که حرف به اینجاها کشید ؟؟ .....
    یادم آمد ؛ دست معصوم را گرفتم ؛ حالا با شتاب پناهگاهی می جستیم . زیر میز بهترین جا بود ؛ تاریک و ساکت و آرام ...معصوم آنقدر کوچک بود که بدون اینکه پاشنه پاهایش را بلند کند نمی توانست روی میز را ببیند ؛....
    من حتی دستم به تاقچه اتاق مادر بزرگ می رسید ؛ همیشه یواشکی شکلات بر میداشتم و با معصوم زیر میز شکلات ها را می خوردیم و می خندیدیم . بماند که فردا به مادر بزرگ میگفتم که شکلات برداشت ام !!!
    تا اینکه یک روز که مادر بزرگ شکلات ها را قایم کرده بود و دیگر شکلات نداشتیم زیر میز معصوم از من پرسید ؛ " حالا چی کار کنیم ؟ "

    گفتم : " زندگی "

     کنجکاوانه پرسید ؛ " یعنی چه کار ؟ "

     با شرم سرم را پایین انداختم و جوابی نداشتم !

    از آن وقت دیگر زیر میز نرفتیم و قایمکی شکلات نخوردیم .....


    نظرات شما ()

  • روح عشق

  • نویسنده : مرتضی:: 85/5/18:: 11:25 صبح

    در ازدحام تلخی و سیاهی و سختی و عذاب و درد و رنجی که خیلی ها از همین مردم توی خمره نا امیدی می ریزند تا شیره تلخ افسوس را بدرقه سفر کودکانشان به آینده سازند - همین مردمی که همه مان از یک هوا نفس می کشیم - می خواستم از قشنگی ها بگویم ! ....
    خوبی و لطف و صفا و ریشه و مهر و وفا را از اتاق زیر شیروانی افکار بیرون بکشم ؛ دستمال سپید آرزو ها را با دستان خوشبینی به صورت این زیبا ترین اصول زندگی بکشم تا شاید چشم رهگذری دلشده ؛ به دیدن اینها جرقه ای دوباره از آرزوهای خوب را به قلب نا امیدش هدیه کند و شاید شعله ای جدید در سرخی قلب خفته اش بر پا شد و دوباره ... روح عشق ....


    نظرات شما ()

  • گفتار نخست

  • نویسنده : مرتضی:: 85/5/18:: 11:14 صبح

    سلام

    سالهای زیادی از عمرم نمی رود و سال هاست که مینویسم !

    عجیب دنیای شده ! یعنی خودمان و مثل خودمان ها اینطور دنیا را کامل میکنیم و بعد هم مینشینیم و پیروزمندانه به به و چه چه میکنیم ؛ یا زمزمه " زندگی سخت شده " سر میدهیم ! می خواهم بدانم در روزهایی که به نفس پاک خداوند بزرگ ؛ دنیا ساخته شد ؛ همان زمانیکه جد نخستم آدم نبی بوجود آمد " زندگی سخت بود ؟! " یعنی می خواهم بدانم " خدا زندگی را سخت آفرید ؟ " یا نقص عقل انسانی که همیشه فکر می کند " همه چیز میداند " زندگی ها را دشوار ساخت ؟ و هر چه پیش می آییم در تاریخ بشر تا به امروز ؛ زیستن دشوار تر میشود ....

    برای این ؛ این بحث را در اول آوردم که همین سختی های خود ساختگی زندگی گریبانگیر من هم شده است . خیلی حرفها دارم که احساس می کنم جایی به کار بیاید ولی هر جا که می خواهم حرفم را بگویم و با صاحب نظری به بحث بنشینم نخست باید پاسخ این سوال چندش آور را بدهم که مدرک تحصیلی ام چیست ؟ یکی نیست بگوید چه کار دارید چه کاره ام ؟ حرفم را بشنوید ؛ اگر خوب بود بپذیرید ؛ اگر بد بود ارزانی خودم !


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ